مدرسه باغ
داستان زیبای زیر که فاطمه رضایی برفوئیه، آن را نوشته است درباره وقف است. چه زیباست که با انجام این سنت زیبای الهی شادی و لبخند را به دیگران و مخصوصا بچه ها تقدیم کنیم.
- «یعنی میشه ما رو راه بِدن؟»
حسین بالای سر جواد ایستاد. جواد نشسته بود روی صندلی آخر و کِز کرده با انگشتهایش بازی میکرد. با بیحوصلگی به جلو خم شد. چانهاش را روی صندلی جلویی گذاشت. شانه تکان داد و چیزی نگفت. رضا از صندلی کناری سرک کشید و گفت: «می گن یه تکه از بهشته! دیدی آقا معلم چی میگفت؟ میگفتن نمونه اش رو توی کشور نداریم. پسرعمه جواد هم گفته بود که ما زنگای علوم توی کلاس نمینشینیم. فقط توی باغیم.»
جواد چشم هایش را مالید. یاد روزی افتاد که کامران عکس های مدرسه اش را نشانش داده بود و جواد تا هفته ها از مدرسه ی کامران تعریف کرده بود.
جواد به بقچهای که در دست بابا پنج علی بود نگاه کرد. بابا پنج علی سرش را روی پشتی صندلی گذاشته و خرّ و پفش بلند شده بود. حسین رد نگاه جواد را دنبال کرد و گفت: «برگردیم؟»
جواد شیشه و شهر را نشان داد و گفت: «چطوری؟ تو این شلوغی گم میشویم!» حسین مثل همیشه خندید و گفت: «حداقل بریم اون جا رو ببینیم! این همه ازش تعریف کردن، آقا معلم که الکی ما رو نمیفرسته این جا، مگه نگفت هماهنگ شده؟!»
همه با هم از شیشه ی مینیبوس بیرون را نگاه کردند. شهر پر بود از خانه و ماشین. جای سبزهزار را آسفالت خیابانها گرفته بود. جای درختها هم خانههای چندطبقه، نشسته بودند. همه جای شهر بوی دود میداد و از طراوت روستا خبری نبود. حسین هنوز در راهرو ایستاده بود و مبهوت تماشای خیابان بود که مینیبوس کنار باغ رسید. جلوی در بزرگ باغ ایستاد و همه پیاده شدند. پنج علی بقچهاش را محکم چسبید و به طرف باغ رفتند.
آقای سرایدار در را باز کرد و همه را به طرف ساختمان انتهای باغ راهنمایی کرد. درختهای بلند میوه و صدای پرندهها همه جا را پر کرده بودند. گوشهای بچه ها داشتند ورزش میکردند و آنطرف تر عدهای با خاک باغچه ور میرفتند. از کنار ساختمان شیشه ای رد شدند. جواد ایستاد. آزمایشگاه مدرسه این جا بود. سرش را چسباند به شیشه. روی میز وسط سالن، چراغ الکلی بود، بالن ته گرد و بالن ته صاف، عکس همه ی این ها را قبلاً توی کتاب دیده بود. اگر در این مدرسه ثبت نام میکرد، میتوانست قیف مدرّج را بردارد و خودش آزمایش کند. کامران دستش را روی شانه ی جواد کوبید.
- «سلام! شما این جا چکار میکنید؟»
پنج علی سرتاپای او را برانداز کرد و گفت: «چه لباس قشنگی!»
کامران هم قدم با جواد شد و گفت: «قرار شده بیای این جا؟»
جواد قدمهایش را بلندتر کرد. نمی دانست چه جوابی بدهد. دلش شور میزد، آقای معلم چطور میتوانست آن ها را در این مدرسه ثبت نام کند؟
جواد چشم هایش را مالید. یاد روزی افتاد که کامران عکس های مدرسه اش را نشانش داده بود و جواد تا هفته ها از مدرسه ی کامران تعریف کرده بود.
جواد به بقچهای که در دست بابا پنج علی بود نگاه کرد. بابا پنج علی سرش را روی پشتی صندلی گذاشته و خرّ و پفش بلند شده بود. حسین رد نگاه جواد را دنبال کرد و گفت: «برگردیم؟»
جواد شیشه و شهر را نشان داد و گفت: «چطوری؟ تو این شلوغی گم میشویم!» حسین مثل همیشه خندید و گفت: «حداقل بریم اون جا رو ببینیم! این همه ازش تعریف کردن، آقا معلم که الکی ما رو نمیفرسته این جا، مگه نگفت هماهنگ شده؟!»
همه با هم از شیشه ی مینیبوس بیرون را نگاه کردند. شهر پر بود از خانه و ماشین. جای سبزهزار را آسفالت خیابانها گرفته بود. جای درختها هم خانههای چندطبقه، نشسته بودند. همه جای شهر بوی دود میداد و از طراوت روستا خبری نبود. حسین هنوز در راهرو ایستاده بود و مبهوت تماشای خیابان بود که مینیبوس کنار باغ رسید. جلوی در بزرگ باغ ایستاد و همه پیاده شدند. پنج علی بقچهاش را محکم چسبید و به طرف باغ رفتند.
آقای سرایدار در را باز کرد و همه را به طرف ساختمان انتهای باغ راهنمایی کرد. درختهای بلند میوه و صدای پرندهها همه جا را پر کرده بودند. گوشهای بچه ها داشتند ورزش میکردند و آنطرف تر عدهای با خاک باغچه ور میرفتند. از کنار ساختمان شیشه ای رد شدند. جواد ایستاد. آزمایشگاه مدرسه این جا بود. سرش را چسباند به شیشه. روی میز وسط سالن، چراغ الکلی بود، بالن ته گرد و بالن ته صاف، عکس همه ی این ها را قبلاً توی کتاب دیده بود. اگر در این مدرسه ثبت نام میکرد، میتوانست قیف مدرّج را بردارد و خودش آزمایش کند. کامران دستش را روی شانه ی جواد کوبید.
- «سلام! شما این جا چکار میکنید؟»
پنج علی سرتاپای او را برانداز کرد و گفت: «چه لباس قشنگی!»
کامران هم قدم با جواد شد و گفت: «قرار شده بیای این جا؟»
جواد قدمهایش را بلندتر کرد. نمی دانست چه جوابی بدهد. دلش شور میزد، آقای معلم چطور میتوانست آن ها را در این مدرسه ثبت نام کند؟
- - «حالا معلوم نیست.»
از کامران دور شد. به ساختمان رسیدند. در اتاقی که مشرف به حیاط بود آقای مدیر پشت میزش نشسته بود و مشغول صحبت با یک خانم بود. خانم اصرار میکرد که بچه اش را ثبت نام کنند. آقای مدیر جواب داد: «خانم دکتر! شما که میدونید ظرفیت ما محدوده و جا نداریم وگرنه کی بهتر از پسر گل شما.»
جواد نفسش را بیرون داد. علی سُقلمه زد و گفت: «ما رو که اصلاً ثبت نام نمیکنن، بچه ی خانم دکتر رو ...»، همان لحظه باباپنج علی بقچهاش را باز کرد کلّی کاغذ از آن بیرون کشید و جلوی مدیر گذاشت و گفت: «این ها رو آقا معلم روستا دادن!»
بچهها که تا آن لحظه فکر میکردند داخل بقچه پول هست چشمها ی شان گرد و گشاد شد و دهانشان باز ماند. آقای مصطفوی کاغذها را برانداز کرد، زیرچشمی به بچهها نگاه کرد و گفت: «پس مهمونای ویژه ی آقای معلم شمایید.»
خانم دکتر با چند جا تماس گرفت. بچه ها ساکت نگاه کردند. باباپنج علی گفت: «بله توی نامه هم یه چیزایی براتون نوشتن!»
آقای مدیر دستش را زیر چانهاش زد و به تکتک بچهها نگاه کرد. رضا قدش کوتاه و لاغراندام بود و چشمهایش مثل دوتا تیله ی آبی در صورتش این طرف و آن طرف میرفتند. حسین مات و مبهوت به زمین خیره شده بود. با دیدن مدرسه ترس برش داشته بود.
آقای مدیر به صندلی ها اشاره کرد و گفت: «بنشینید و خستگی در کنید تا من ترتیب کارها را بدهم.»
بچه ها به هم دیگر نگاه کردند و یکی یکی روی صندلی های چرمی ولو شدند. خانم دکتر فنجان چایش را نزدیک دهانش برد و گفت: «آقای مدیر! فقط برای پسر من جا ندارید؟ این ها از دهات آمدند... »
باباپنج علی از صندلی اش بلند شد و گفت: «دهات ما تا کلاس پنجم بیش تر نداره! تازه این ها همه شاگرد اوّلن.»
آقای مدیر بلند شد و گفت: «خانم دکتر! راه نداره، اینا سهمیه دارن. با هزار شرط و شروط اومدن.» خانم دکتر سوئیچ ماشینش را از روی میز برداشت و با عصبانیت از دفتر خارج شد. بچه ها دل نگران خودشان و شرط های آقای مدیر بودند.
مدیر بلند شد. کمی راه رفت و گفت: «این جا یه مدرسهی غیرانتفاعیه و به نوعی استثنایی!» خودکار را توی انگشتهایش بازی داد.
- - «آقای معلم هر سال چندتا از بچه های بااستعداد را معرفی میکنه تا بتونن این جا درس بخونن. کسی هم که این جا رو ساخته با این شرایط وقف کرده.»
آقای مدیر گفت: «کارنامه تون که خیلی خوبه؛ ولی کافی نیست!»
نشست پشت میزش و چیزهایی نوشت. بعد کاغذی را به دست پنج علی داد و گفت: «اینو ببرید انبار ته سالن و برای بچهها روپوش فرم مدرسه بگیرین!» بچه ها نفس های شان را بیرون دادند. جواد چشم هایش را بست و خودش را در آزمایشگاه تصور کرد.
نشست پشت میزش و چیزهایی نوشت. بعد کاغذی را به دست پنج علی داد و گفت: «اینو ببرید انبار ته سالن و برای بچهها روپوش فرم مدرسه بگیرین!» بچه ها نفس های شان را بیرون دادند. جواد چشم هایش را بست و خودش را در آزمایشگاه تصور کرد.
- - «اما شرط ما...! شما باید وقت و انرژیتون رو وقف خوب درس خوندن کنید. بعدها هم که بزرگ شدید و دستتون به جایی رسید، دست بقیه رو هم بگیرید. مثل آقا معلم.»
بچه ها خندیدند و دنبال بابا پنج علی به سالن دویدند. کامران کنار در سالن ایستاده بود. جواد را صدا کرد و گفت: «جواد! حالا که ماندنی شدی، بیا تو تیم ما...»
منبع: مجله باران
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}